پنجشبه شب فیلم «مگالوپلیس» ساخته فرانسیس فورد کوپولا در جشنواره کن به نمایش درآمد؛ فیلمی که سازنده «پدرخوانده» سالها منتظر ساخت آن بود و بسیاری برای تماشایش لحظهشماری میکردند.
مگالوپلیس هیچ شباهتی به دیگر آثار کوپولا ندارد و تجربهای است تازه برای این فیلمساز باسابقه که حالا پس از سالها به عالم فیلمسازی بازگشته و در جشنواره کن حضور دارد، اما برنده دو نخل طلای این جشنواره بعید به نظر میرسد که بختی برای دریافت سومین نخلاش داشته باشد.
مگالوپلیس یک داستان تخیلی را درباره آمریکا روایت میکند، در حالی که به نظر میرسد همه چیز تکرار روم باستان است: سزار یک معمار و دانشمند برنده جایزه نوبل در نیویورک است که سعی دارد شهری بسیار مدرن و آمیخته با تخیل را به نام مگالوپلیس بنا کند، اما او باید با سیاستمداران و بانکداران بزرگ دست و پنجه نرم کند.
با آن که کوپولا این فیلمنامه را مدتها قبل نوشته بود، اما به نظر میرسد همه چیز را با شرایط امروز آمریکا وفق داده و مگالوپلیس پیش از هر چیز یک فیلم سیاسی درباره امروز آمریکاست و از هر جهت ضد سرمایه داری. در حالی که طبقه مرفه به همه چیز دسترسی دارد و درگیر میهمانیهای مجلل است، فیلم یک بهشت تخیلی به نام مگالوپلیس را برای مردم عادی وعده میدهد. فیلم آشکارا به دونالد ترامپ اشاره میکند و همین طور به شکل تلویحی به سیاستمداران دیگر از جمله اوباما، اما در نهایت ملغمه غریب و پیچیدهای میشود که داستان نامتعارفش را به شیوهای غیر معمول روایت میکند. مگالوپلیس به همه چیز طعنه میزند و از سقوط «امپراتوری آمریکا» به مانند امپراتوری روم میگوید. صدای راننده که در فیلم نقش دانای کل را بازی میکند، دائم شرایط امروز را با شرایط روم باستان قیاس میکند و به نتیجهگیریهای تلخی میرسد. هر چند در انتها فیلم به نوعی با پایان خوش تمام میشود، اما این پایان، آغاز دوران جدیدی است که دوران پیشین-یعنی دوران معاصر ما- در آن تمام شده به نظر میرسد.
اما فیلم در مرز سوررئالیسم و واقعیت اجتماعی آمریکای امروز گیر میافتد و نمیتواند پلی را که فیلمساز در پیوند این دو مد نظر دارد، به سلامت بنا کند. در نتیجه هر جا مستقیم به مسائل روز میپردازد و انتقاد میکند، به فیلمی سطحی و شعاری بدل میشود و هر جا دل به سوررئالیسم مطلق میسپارد، تصاویر دیدنیای خلق میکند.
کوپولا البته به عنوان یک تکنیسین طراز اول، یک فیلم حرفهای بنا میکند که از نظر تکنیکی کامل به نظر میرسد. صحنه های باشکوه، بازیهای عمدتاً دیدنی و فیلمبرداری چشمگیر فضایی میسازد که از فیلمساز کارکشته ای مثل کوپولا جز این نمیتوان انتظار داشت، اما او حالا به عنوان یک مصلح اجتماعی دچار نوعی خودبزرگ بینی میشود که اوج آن در صحنه سخنرانی کلیشهای سزار در انتها دیده میشود. در این صحنه طولانی جدای از حرفهای شعاری، با تصاویر کمعمقی هم روبرو هستیم که تمام این صحنه را از معنا تهی میکند: از جمله تصویر هیتلر و نمایش تکامل انسان از میمون بر روی دیوار.
جز این اما کوپولا میخواهد به هر قیمتی متفاوت باشد، از جمله بیرون کشیدن فیلم از روی پرده و آوردن آن به داخل تالار سینما: در طول نمایش فیلم ناگهان یک نفر در داخل تالار سینما از کنار پرده شروع به حرف زدن با شخصیت اصلی میکند و سزار از درون فیلم به سؤالات او به عنوان یک خبرنگار پاسخ میدهد. این عمل جاه طلبانه عجیب مشخص نیست که قرار است در تمام سأنسهای نمایش فیلم در تمام جهان اجرا شود (که در این صورت به یک هزینه هنگفت اضافی نیاز خواهد داشت) یا این که ترفندی است که صرفاً در جشنواره کن شاهدش هستیم (ضمن این که مشخص نیست این صحنه در نمایشهای خانگی به چه صورت درخواهد آمد).
اما فیلم ادای دینی است به سینما و به ویژه فیلم «متروپلیس» ساخته فریتس لانگ (۱۹۲۷). نام فیلم شباهت زیادی به متروپلیس دارد و از سویی شهری که سزار طراحی کرده از نظر بصری دقیقاً شبیه شهر این فیلم کلاسیک است. داستان فیلم هم شباهتهای به این شاهکار فریتس لانگ دارد (عشق یک زن و مرد از دو جناح مختلف که همه چیز را تغییر میدهد). از سوی دیگر صحنه تیر خوردن سزار، صحنه رویای «سرگیجه» ساخته آلفرد هیچکاک را به خاطر میآورد و در صحنه ازدواج هم ارابهرانی «بن هور» بازسازی شده است.
اما بلندپروازی کوپولا با این فیلم به شدت جاهطلبانه صد و بیست میلیون دلاری که بخش عمده بودجهاش را هم خودش تأمین کرده، در نهایت به جایی نمیرسد. حاصل این فیلم عظیم، یک داستان بسیار پیچیده و پر دیالوگ است که تماشاگرش را خسته میکند و بعید است بتواند در گیشه موفقیتی داشته باشد. از طرفی به رغم متفاوت بودن ساختار و ماهیت، و برخی صحنههای سوررئال جذاب، در مجموع فیلم نمیتواند جایگاه ویژهای در آثار کوپولا داشته باشد، حتی نزد طرفداران پر و پا قرص این فیلمساز کهنهکار.