۱۰۰ سال پس از اولین حملات به میخائیل بولگاکف، نویسنده اوکراینی اتحاد جماهیر شوروی، او هنوز مورد مؤاخذه قرار می‌گیرد. ۲۰ سال پیش از قلعه حیوانات اورول، او با نوشتن رمان دل سگ واکنشی صریح به فضای اجتماعی و سیاسی دهه ۲۰ شوروی نشان داد و مغضوب استالین شد.

مقاومت او برابر استبداد شوروی سبب شد تا حامی منافع بورژوازی نامیده شود و نشریات طرفدار انقلاب از جمله پراودا، ارگان رسمی حزب کمونیست اتحاد شوروی، او را بورژوای نوپایی دانست که «بر طبقه کارگر و آرمان‌های کمونیستی آن آب دهان می‌پاشد.» به او هرگز اجازه خروج از کشور داده نشد و در حصری غیر رسمی جان باخت.

این نویسنده اوکراینی طی یک قرن اخیر همواره سردردی برای حاکمان وقت بوده و از سوی مقامات رسمی طرد می‌شود. در مسکو اکران فیلم مرشد و مارگریتا براساس این رمان شاهکار بولگاکف، با مخالفت طرفداران کرملین مواجه شده و خواستار لغو آن شده‌اند. آن‌ها فیلم را بیانیه‌ای علیه پوتین دانسته‌اند.

در اوکراین زادگاه نویسنده او عنصری نامطلوب تشخیص داده شده و به ممنوعیتی دائم دچار شده است.

آوریل گذشته مقامات اوکراینی تصمیم گرفتند در راستای حذف و تغییر نام خیابان‌ها و مراکز مهم شهری مرتبط با فرهنگ روسی، بنای یادبود او را از میان بردارند. پیش از آن و در سال ۲۰۱۴ میلادی مینی سریال روسی گارد سفید براساس رمانی به همین نام از او توسط وزارت فرهنگ اوکراین ممنوع شده بود. از دید مسوولان فرهنگی وقت اوکراین، این سریال «تحقیر زبان، مردم و دولت اوکراین» بود.

اکنون وضعیت به مراتب بغرنج‌تر از گذشته است. نویسنده اوکراینی که زمانی با عنوان ضداستبداد و آزادی‌خواه شناخته می‌شد اکنون به عنوان اوکراین‌هراس و نمادی از سیاست‌های امپریالیستی روسیه شناخته شده و به لیست سیاه حامیان امپریالیسم روسیه اضافه شده است.

موسسه حافظه ملی اوکراین، دلایل قدغن شدن او را به طور کلی استهزا و نادیده گرفتن ملت اوکراین دانسته و گفته روی خوشی به کاراکترهای اوکراینی قصه‌هایش نشان نداده، مخالف استقلال اوکراین است و به عمد زبان اوکراینی و کلیسای اوکراین را به استهزا کشیده تا کشورش را نادیده بگیرد.

بولگاکویسم چیست؟

بولگاکف هرگز نتوانست انتشار دو رمان مشهورش را در زمان حیاتش ببیند. دل سگ سال ۱۹۲۵ نوشته شد و تا سال ۱۹۸۷ امکان انتشار نیافت و مرشد و مارگریتا چندین دهه پس از مرگ بولگاکف در سال ۱۹۷۳ منتشر شد، رمانی که سلمان رشدی با الهام از آن آیات شیطانی را نوشت.

سبک خاص نویسنده مطرود که خلاف خواست استالین فضایی اگزوتیک و عجیب داشت، علاوه بر زبان گزنده و منتقد نسبت به مصیبت‌های انقلاب اکتبر، او و کتابش را به انزوا برد و خشم انقلابیون را برانگیخت. بولگاکویسم از این نقطه آغاز می‌شود. جایی در رمان دل سگ شاریک سگ ولگرد توسط پروفسوری به خانه برده می‌شود به این امید که اصلاح نژاد انسان صورت بگیرد. او غده هیپوفیز و بیضه انسانی «پرولتر»ی را به او پیوند می‌زند تا سگ به انسان بدل ‌شود. انسان جدید، جزئیات اولیه زندگی را آموزش می‌بیند. کت و کراوات می‌پوشد و خود را سگی جنتلمن می‌نامد. خیلی زود اما خلق و خویش تغییر می‌کند و به یک انقلابی بدل می‌شود. فحاشی می‌کند، مشروب می‌خورد، و جملات قصار ادا می‌کند و تحلیل‌های طبقاتی ارائه می‌کند و از توطئه آمریکایی‌ها می‌گوید و به پروفسور که روحیات بورژوایی دارد می‌گوید: «من هم کارگرم، چون سرمایه‌دار نیستم.» این خلقیات باعث می‌شود خیلی زود از سوی کمیته خانگی دفاع از حقوق انقلابی، هویت جدیدی در قالب اسم به این انسان آزمایشگاهی اعطا شود: پولیگراف پولیگرافوویچ.

چهارم مارس، روز تولد او، طبق تقویم اتحاد شوروی روز صنعت چاپ نام‌گذاری شده و از این رو او به نام پولیگراف یا آقای «صنعت چاپ» خوانده می‌شود تا نیش و کنایه بولگاکف علاوه بر سیاستمداران به روشنفکران قلم به دست نیز کشیده شود. پولیگراف، پروفسور را به جای آقا، «رفیق» صدا می‌زند و شغلی رسمی در سازمان بهداشت مسکو می‌گیرد. خود را مدافع منافع انقلاب می‌نامد و می‌گوید همه چیز را باید تقسیم کرد. مسوول نابودی گربه‌های ولگرد می‌شود، اصطلاحات سوسیالیستی ورد زبانش می‌شود، و به دروغ، خود را مجروح جنگی می‌نامد. او خود را صاحب‌نظر می‌داند؛ صاحب‌نظری مسلح و خرابکار که مسیری خلاف خواست اصلاح نژادی پروفسور می‌پیماید و باعث می‌شود تا او از خلق این موجود جعلی پشیمان شود و تصمیم بگیرد تا بار دیگر او را به اتاق عمل ببرد؛ این بار اما برای بازگرداندن تبدیل انسان به سگ تا به ما بگوید که شاریکوف‌ها قابل اصلاح نیستند.

این نقد تند و تیز در رمان مرشد و مارگریتا پخته‌تر می‌شود و نویسنده یک‌بار دیگر به نقد سیاست و روشنفکران مسکو و مضحک بودن هر آن‌چه به نام هنر به خورد مردم می‌دهند دست می‌زند. از سال ۱۹۲۸ یعنی زمانی که بولگاکف نومید و مستأصل می‌فهمد که با منزوی کردنش قصد جانش را دارند نوشتن رمان را آغاز می‌کند. آخرین اثر او شرح سفر چهار روزه شیطان به مسکو است. وقایعی که حدود ۷۰ ساعت، یعنی از بعدازظهر چهارشنبه تا صبح یکشنبه به دراز می‌کشد و فصل اول آن «صحبت با بیگانگان ممنوع» نام دارد، اشاره به روزهای تیره و تاری است که او از استالین می‌خواهد تا اجازه دهد همراه زنش از کشور خارج شود: «مگر نمی‌گویید که نویسندگان در غربت لال می‌شوند. بگذارید بروم و لال شوم.» صحبت با بیگانگان ممنوع همان لال شدنی است که او در سرزمین خودش به آن دچار شد، نه در غربت.

نویسنده‌ای گرفتار میان دو کشور

یک سال پیش افرادی ناشناس با پاشیدن رنگ قرمز به لوح یادبود بولگاکف در موزه‌ای به نام ا، در کیف اوکراین آسیب رساندند تا نشان دهند نویسنده‌ گرفتار در فضای شوروی سابق هنوز از بند گرفتاری تاریخی خلاص نشده است.

پزشک جوانی که در روزهای نخستین انقلاب اکتبر شوروی با اشتیاق به صف انقلابیون پیوسته بود، به تدریج از رویای انقلاب سرخورده شد و به منتقدین آن پیوست. از تمام مشاغل دولتی رانده شده و در فقری مزمن وقتی بالاجبار تصمیم به ترک کشور گرفت، متوجه شد اجازه خروج از کشور را ندارد.

ابتدا در نامه‌ای از ماکسیم گورکی کمک خواست: «چرا نویسنده‌ای را که آثارش اجازه چاپ ندارند، مجبور می‌کنند که در کشور بماند؟ می‌خواهند دق مرگش کنند؟ بگذارید بروم. حتی یک سطر از نوشته‌هایم اجازه چاپ ندارند. هیچ‌کس جوابم را نمی‌دهد. چرا تمامی آن‌چه در این ۱۰ سال در اتحاد شوروی بوده، نابود کرده‌اند؟ الان تنها خودم هستم که قصد نابودی‌ام را دارند.»

اوسیپ ماندلشتام، شاعر روس، پیش از مرگش در یک اردوگاه ترانزیت سیبری در سال ۱۹۳۸ گفته بود: «فقط در روسیه است که به شعر احترام می‌گذارند و مردم را می‌کشند.»

بولگاکف به چنین مرگی نزدیک بود. از این رو وقتی گورکی جوابی به نامه‌اش نداد، مستقیم به استالین نامه نوشت. باز هم جوابی نگرفت. می‌گویند از این پس او هر روز به استالین نامه می‌نوشت. بخش اعظم این نامه‌ها که با نام مستعار «تارزان» امضا می‌شد هرگز به رهبر جماهیر شوروی فرستاده نشد. راهی بود برای خالی کردن خشم نویسنده مغضوب که روز به روز در یأس و سرخوردگی مفرطش فرو می‌رفت.

او سرانجام پس از ماه‌ها بیماری، دهم مارس ۱۹۴۰ در ۴۸ سالگی و در فقر مطلق از دنیا رفت. هر چند او همانند هنرمندانی مانند اوسیپ ماندلشتام و ایزاک بابل و مایرهولد که در اردوگاه‌های کار اجباری جان باختند سر از این اماکن مخوف درنیاورد اما در اردوگاه اجباری بدتری جان باخت. از عقایدش کوتاه نیامد و به مرگی دردناک محکوم شد. او را نادیده گرفتند و تحقیرش کردند.

بولگاکف از همان ابتدا مسیر داستان‌نویسی‌اش را خلاف ‌ استالین دوست داشت بنا نهاد. اعلام اجباری رئالیسم سوسیالیستی توسط استالین، که آن را تنها سبک قابل قبول در هنر و ادبیات می‌دانست باعث محو آثار آوانگارد شده بود و عرصه را بر نویسندگان و شاعران متفاوت‌نویس تنگ کرده بود.

مایاکوفسکی از جمله این شاعران پیشرو بود که با گلوله‌ای به زندگی خود خاتمه داد. بولگاکف، با وجودی که مانند مایاکوفسکی از افسردگی رنج می‌برد اما در خفا به نوشتن به روش خود ادامه داد و از قوانین جاری تبعیت نکرد. او با داستان‌های متفاوتش جدای از تسویه حساب با استالین، انتقام نویسنده‌ای شکنجه شده، خرد شده و درهم شکسته را از رفقایی که پشت او را خالی کردند و قلم به مزد دیکتاتور شدند گرفت. آرزوی بولگاکف از این نمایان ساختن وحشتی که در آن زندگی می‌کرد، رسیدن به حقیقتی بود تا آیندگان را از آن مطلع کند. او یک‌بار گفته بود: «روسیه نمی‌تواند از نو آغاز کند، مگر این‌که روشنفکرانش از نو آغاز کنند.» او یک پزشک متخصص بود و از زوال سلامتی خود آگاه بود. آخرین رمانش را فرصتی می‌دانست تا از زوال انسان بگوید.

۸۴ سال پس از مرگ، بولگاکف دوباره در روسیه بر سر زبان‌ها افتاده است. نزدیک به شش میلیون روس تا به امروز فیلم جسورانه مرشد و مارگریتا را دیده‌اند. سرانجام فیلمی توانسته از رژیم انتقاد بکند. قصه‌ای که او درباره استبداد نوشته، هنوز کار می‌کند. واقعیتی که نشان می‌دهد با وجود حملاتی که از سوی طرفداران کرملین و کی‌یف به آثار وی می‌شود، او را از جهان نمی‌توان ناپدید کرد.

خبرهای بیشتر

پربیننده‌ترین ویدیوها

جهان‌نما
خبر
گفت‌وگوی ویژه
جهان‌نما

شنیداری

پادکست‌ها