جشنواره شفیلد، یکی از معروفترین جشنوارههای فیلم مستند جهان، این روزها میزبان فیلمی است به نام «گوگوش، آتشینجان» ساخته نیلوفر تقیزاده که تصویر تازهای از این اسطوره موسیقی پاپ ارائه میدهد.
فیلمساز در گفتوگوهای مفصل، موفق به ثبت حرفهایی میشود که گوگوش پیشتر در گفتوگوها و مستندهای قبلی از گفتن آنها آشکارا حذر داشت.
در واقع مهمترین حسن فیلم از این جا نشأت میگیرد که فیلمساز با جلب اعتماد سوژه فیلمش و فراهم کردن موقعیتهای مناسب سعی دارد به ثبت حرفها و احساساتی بپردازد که گوگوش مثلاً در مصاحبه مفصل با هما سرشار یا مستندی که یک شبکه تلویزیونی درباره او پخش کرد، از آنها پرهیز داشته و در واقع از آنها گریخته است. اینجا اما با گوگوشی روبرو هستیم که بیپرواتر و سادهتر از همیشه درباره خودش حرف میزند. ابایی ندارد از درونیترین احساسات و غصههایش درباره از دست دادن دوران کودکی کامبیز( پسرش) حرف بزند یا تلاشاش برای برقراری رابطه با نوهاش (مایا، دختر کامبیز) را علنی کند (هر دو شخصیت را در فیلم میبینیم و این به صمیمیت فیلم میافزاید).
یا وقتی از دور شدن از ایران میگوید بغضاش را رها میکند و از سویی برای اولین بار نحوه خروجش از کشور را توضیح دهد، توضیحی که البته باز هم کامل نیست و گوگوش کماکان از توضیح کامل ماجرا خودداری میکند، اما اینجا- به گمانم برای اولین بار- از نقش «هدایت فیلم» در این ماجرا حرف میزند.
گوگوش در فیلم از رها کردن احساساتش پرهیزی ندارد. یکی از این موارد زمانی است که درباره لحظه ترک ایران سخن میگوید و بغض میکند:«از مملکتم جدا شدم.» بعد ساکت میماند و دوربین منتظر میماند تا او آرام اشک بریزد. یا روایت کودکی و ازدواجش و مشکلات مربوط به این دو موضوع (از جمله «زن بابای» خشن کلاسیک یا نوع رفتار همسر اولش) را با زبان شیرینی تعریف میکند و ابایی ندارد که بگوید برای جدا شدن از همسر اولش از هویدای نخست وزیر کمک گرفته است.
وقایع پس از انقلاب و دستگیری او برای مدت ۲۷ روز در اداره منکرات هم اینجا مفصلتر توضیح داده میشود، از جمله این که به شکل توهینآمیزی درباره بازیاش در فیلم در امتداد شب از او پرسیدهاند و این که «از بازی در آن فیلم خجالت نمیکشی؟!» او میگوید پس از آزادی تصمیم میگیرد«گوگوش را گردن بزند و بکشد.» او برای بیست و یک سال تبدیل به یک شهروند عادی میشود، بی آن که حتی برای آواز خواندن تمرینی داشته باشد. در نتیجه اینجا توضیح میدهد که چطور بعد از بیست و یک سال زمانی که به روی صحنه میرود، تمام تنش میلرزد.
همه داستانهای زندگی گوگوش به طرز جذابی با وقایع ایران در هم تنیده میشوند، یعنی فیلم در عین حال که درباره گوگوش و زندگی و دنیای او توضیح میدهد، رابطه سیاست(چیزی که گوگوش میگوید در زمان شاه علاقهای به آن نداشته) با زندگی یک هنرمند در ایران را هم میکاود. به این ترتیب فیلم در بخشهای کوتاهی هم به طور کامل از گوگوش جدا میشود (که شاید نیازی به آن ندارد؛ حداقل برای تماشاگر ایرانی) و مثلاً به سرنوشت دیگر همکاران او میپردازد یا پرترههایی از کشتهشدگان جنبش زن، زندگی، آزادی را به نمایش میگذارد که البته تمام فیلم هم به شکلی با این جنبش پیوند میخورد. شروع فیلم با کنسرت گوگوش در فرانکفورت است که درست چند روز بعد از مرگ مهسا امینی در حال برگزاری است و گوگوش غمزده با صدایی گرفته از این ماجرا میگوید. پیشتر در پشت صحنه او را میبینیم که بیآن که متوجه دوربین باشد (یا حتی ما صدایش را به طور واضح بشنویم) میگوید:«چه جوری بخونم؟»
بعدتر فیلمساز، گوگوش را در تظاهرات زن، زندگی، آزادی در لس آنجلس دنبال میکند و ضبط ترانهای درباره این جنبش هم به بخش مهمی از این فیلم بدل میشود که در آن هنرمندان دیگری هم به او میپیوندند و همراهیاش میکنند.
جدای از ارتباط هوشمندانه وقایع سیاسی ایران و زندگی گوگوش، با متریال آرشیوی فوق العادهای روبرو هستیم که برخی از آنها بسیار کم دیده شدهاند، از جمله آوازخوانی گوگوش در تولد رضا پهلوی بسیار جوان، بخشهایی از فیلمهای گوگوش با کیفیتهای عالی و همین طور عکسهای او در سنین مختلف که با ترکیب آرشیو خصوصی خود گوگوش با چندین آرشیو عمومی دیگر فراهم شدهاند.
میماند پایان فیلم و سوال انتهایی فیلمساز که ای کاش کارگردانی که هیچگاه صدایش را در طول فیلم نمیشنویم، حالا با این سؤال تکراری در انتها («پیام شما چیه؟») وارد فیلم نمیشد و اجازه میداد که فیلم با همین ریتم درستاش به پایان برسد.