«آدمکش» تازهترین ساخته ریچارد لینکلیتر، پس از نمایش در جشنواره ونیز، به اکران آمریکا رسید و بلافاصله در نتفلیکس عرضه شد، فیلمی که یک داستان کمدی- رمانتیک را بر مبنای داستانی واقعی شکل میدهد و به نظر نمیرسد جز جذب مخاطب عام با یک داستان عجیب، هدف دیگری را در پی داشته باشد.
لینکلیتر کارگردان آمریکایی که حالا ۶۳ سال دارد، با سهگانهاش «پیش از طلوع» (۱۹۹۵)، «پیش از غروب» (۲۰۰۴) و «پیش از نیمه شب» (۲۰۱۳) شناخته میشود، فیلمهایی که رابطه عاشقانه و مشکلات آن را به طرز متفاوتی مورد کنکاش قرار میدادند و به ویژه دو فیلم اول، به دلیل پرداخت متفاوتشان مورد توجه واقع شدند. اما «آدمکش» تازهترین فیلم لینکلیتر، پیش از آن که ارتباطی با دنیای آن فیلمها داشته باشد، به کمدی- رمانتیکهای معمول نتفلیکس شبیه است که کارگردان آن هر کس دیگری جز لینکلیتر هم میتوانست باشد.
به نظر میرسد توجه به این پروژه از داستان آن نشأت میگیرد: داستان مردی که در دانشکده به تدریس فلسفه روانشناسی مشغول است و در کنار این کار با پلیس همکاری دارد. بر اثر اتفاق او مجبور میشود برای پلیس نقش یک آدمکش را بازی کند تا برای کسانی که میخواهند یک نفر را به قتل برسانند، تله بگذارد و با ضبط صدا و تصویر آنها هنگام پرداخت برای آدمکشی، برایشان پرونده تشکیل دهد.
این اساساً داستان جذابی است که فیلم در ابتدا میگوید داستانی واقعی است، واقعیت زندگی شخصی به نام گری جانسون که فیلم در انتها به او تقدیم میشود. اما نکته عجیب این که با وجود ساخت این فیلم بر اساس یک شخصیت مثبت واقعی، فیلمساز بنمایه داستان را کافی ندانسته و انتهای فیلم را به شکلی تخیلی تغییر داده است تا آنجا که در فیلم شخصیت واقعی مثبت جانسون به یک شخصیت منفی تبدیل میشود. البته در انتها فیلم با نمایش عکسهای واقعی جانسون به ما میگوید که او یک قهرمان بوده(و به همین دلیل هم فیلم به او تقدیم شده) و بخش انتهایی درباره آدمکشی زاده تخیل سازندگان فیلم است که به این داستان واقعی اضافه شده است.
فیلم با حرف زدن درباره فلسفه اعمال انسان و مفهوم قضاوت آغاز میشود و لینکلیتر سعی دارد تا انتها بر این محور روشنفکرانه فیلم تأکید کند، اما این بخش از فیلم (درس دادن سر کلاس و حرف زدن روشنفکرانه درباره این موضوع) خسته کنندهترین بخش فیلم را شکل میدهد و اساساً با داستان اصلی پیوند نمیخورد. به نظر میرسد خودآگاهی فیلمساز برای روایت روشنفکرانه داستانش و اضافه کردن لایههای فلسفی به آن، نه تنها به کمک فیلم نمیآید، بلکه در روند داستانگویی جذاب فیلم هم مشکل ایجاد میکند.
اکثر کسانی که در فیلم قصد دارند کسی را بکشند، به دلیل خیانت همسر یا دلایلی از این دست که به «جنایتهای هوس» مشهور است، دست به چنین کاری میزنند. حالا اما داستان فیلم وارد یک پیچ و خم جذاب میشود زمانی که این مرد قرار است یک زن زیبا را به دام بیندازد که میخواهد شوهرش را بکشد، اما عاشق او میشود و بجای گرفتن پول و مدرک فراهم کردن برای بازداشتاش، یک رابطه عاشقانه را شکل میدهد. در صحنهای نریشن شخصیت اصلی به واقعیت مضحکی در این زمینه اشاره دارد، این که زن گمان میکند در حال عشقبازی با یک آدمکش واقعی است و این که مرد در حال عشقبازی با زنی است که قابلیت کشتن معشوقش را دارد.
اما از اینجا فیلم به یک کمدی - رمانتیک ساده تبدیل میشود که داستان عاشقانهاش با یک قتل گره میخورد. از اینجاست که فیلم از داستان واقعی دور میشود و لینکلیتر و فیلمنامهنویساش سعی دارند داستان پر پیچ و خم جناییای را به سرنوشت گری جانسون پیوند بزنند.
دو شخصیتی بودن گری به عنوان استادی که درباره روانشنانسی حرف میزند و در عین حال مجبور است نقش یک آدمکش را بازی کند، دوگانه روانشناسانه جذابی را شکل میدهد که فیلم در پرداخت آن موفق نیست و در سطح میماند. تغییر شخصیت اصلی از یک آدم فرهنگی به یک آدمکش واقعی، میتوانست جهان پیچیده درونی تو در تویی خلق کند که موضوع اصلی فیلم را شکل دهد، اما این محور داستان در حاشیه میماند و فیلم ترجیح میدهد در همان حد یک کمدی- رمانتیک ساده نتفلیکسی باقی بماند.
اما این پروژه تازه نتفلیکس ثابت میکند که کمپانیای با آن عظمت و ثروت، گاه میتواند یک استعداد را به کل تلف کند و از او یک فیلمساز استودیویی ساده بسازد(از جمله همین ریچارد لینکلیتر که اگر استعداد بزرگی هم نبود، حداقل قدرت ساخت یک فیلم خوب را داشت، اما حالا به یک فیلمساز استودیویی در خدمت نتفلیکس تبدیل شده) اما در عین حال گاه نتفلیکس مغلوب جهان شخصی فیلمسازان حیرتانگیزی میشود که گویی نه برای نتفلیکس بلکه تنها در ادامه جهان شخصی خود فیلم میسازند و ذرهای برای تماشاگر نتفلیکسی ارزش قائل نیستند: از مارتین اسکورسیزی در «ایرلندی» تا دو شاهکار فیلمسازان مکزیکی که در این سالها برای نتفلیکس ساخته شدهاند، اما جاهطلبیهای شخصی آن دو فیلمساز آثار حیرتانگیزی را در کارنامهشان ثبت کرده که ربطی به تماشاگر تنبل و سادهپسند این شبکه ندارد: «باردو، سرگذشت غیر واقعی یک مشت واقعیت» ساخته آلخاندرو گونزالس ایناریتو و «روما» ساخته آلفونسو کوآرون.