«سرزمینهای مرزی» میخواهد نوعی «مکس دیوانه» (مد مکس) باشد که از همان نوع فضا و حال و هوا حالا در یک داستان علمی-تخیلی در فضا سود میجوید اما در نهایت هم در گیشه شکست خورد و هم نزد منتقدان.
فیلم را به راحتی میتوان در رده فیلمهای تاثیر گرفته از سری فیلمهای جرج میلر دانست که به رغم تفاوت داستان، سعی دارد عینا از همان مولفههای آشنای آن آثار استفاده کند: حضور پررنگ دشت و صحرا و صخرهها و جهانی آخرالزمانی، تونالیته رنگی نزدیک به زرد در تصویر، آدمهای خشن قوی که گاه ماسک هم بر چهره دارند و درگیریهای فیزیکی بین آنها، موتورها و ماشینهای عجیب و غریب و لاستیکهای بزرگ، قهرمان زن که یک تنه از پس همه برمیآید و شخصیتهای تنهایی که در طول فیلم با هم همراه میشوند و مسیرهای طولانی را با یکدیگر طی میکنند تا به هدفی که دارند، برسند.
اما این فرمول موفق در مکس دیوانه اینجا در سرزمینهای مرزی (Borderlands) به جایی نمیرسد و تنها به جلوه فخر فروشانهای در تصویر تبدیل میشود که حالا قرار است جلوههایی از دیگر فیلمهای علمی-تخیلی هم قرض بگیرد، مثلا از «جنگ ستارگان» (جنگهای ستارهای) ساخته جرج لوکاس که هم داستان تسلط بر کهکشهانهای دور و اتفاقاتی خارج از کره زمین را از آن وام میگیرد و هم حضور یک روبات سخنگو که عینا از روی آن فیلم کپی شده و حتی یک جا به مانند آن، پیام مهم تصویری ضبط شدهای را به شخصیتها منتقل میکند.
به جز این، فیلم پر از صحنههای اکشن و زد و خورد است که حالا به جای کره زمین در یک سیاره دیگر به نام پاندورا رخ میدهد. کیت بلانشت در نقش لیلیت یک یاغی و آدمکُش حرفهای است که از سوی پرقدرتترین مرد کهکشانها استخدام میشود که دختر ربوده شدهاش به نام تینا را بیابد. لیلیت که خود در پاندورا به دنیا آمده به دنبال تینا به این سیاره میآید اما با اتفاقات بعدی میفهمیم که همه ماجراها برای پیدا کردن طاقی رویایی است که بزرگترین نوع هوش در کهکشانها در آنجا مخفی شده است.
از این جا فیلم به شکل معمول ژانر به مبارزه خیر و شر تبدیل میشود. دو گروه مختلف با انگیزههای متضاد با هم درگیر میشوند و فیلم میخواهد داستانی «انسانی» را در فضایی تخیلی شکل دهد. این میان دو قهرمان اصلی فیلم هر دو زن هستند: یکی لیلیت که حالا بلانشت در این فیلم ابرقهرمانی برای این نقش پرتحرک و نوجوانپسند، پیرتر از حد معمول به نظر میرسد و دیگری دختری در ابتدای نوجوانی که قرار است تماشاگران جوان و نوجوان فیلم را به خود جلب کند اما در عین حال خشونت برخی صحنههای فیلم (و خشونت خود این دختر) درجهای را به فیلم داده که تماشای آن را برای بچههای همسن و سال قهرمان فیلم، بدون حضور والدین آنان ناممکن میکند.
این ردای قهرمانی بین این دو شخصیت جابهجا میشود. دو شخصیتی که در رویارویی اول در برابر هم قرار میگیرند و یکی از آنها میتوانست جان خود را از دست بدهد اما فیلم در نهایت طبق فرمول معمول این ژانر، این دو نفر را به هم پیوند میزند و نوعی رابطه مادرانه را بین آنها شکل میدهد.
شخصیت تینا متفاوت از بچهای در این سن و سال به نظر میرسد و بعدتر میفهمیم که او زاده آزمایشگاه است. از طرفی لیلیت که مادرش را در کودکی از دست داده، حالا داستانهای کودکیاش را در همین سیاره به یاد میآورد و پیغام تصویری مادرش را پس از سالها میبیند. در نتیجه لیلیت و تینا به یک رابطه مادر/فرزندی میرسند که ارتباط آنها را از شکل ساده ارتباط دو قهرمان بیرون میآورد و به همین دلیل زمانی که در صحنه پایانی، فیلم میخواهد جای قهرمانهایش را عوض کند، تماشاگر دچار شوک نمیشود و میتواند آن را باور کند.
اما به جز این رابطه، باقی روابط و شخصیتها بسیار کلیشهای از کار در آمدهاند و همه شخصیتهای جنبی، بسیار تکبعدی و سطحی هستند و فیلم تلاشی برای معرفی دقیقتر آنها ندارد. از ابتدا تا انتها نقش و کارکرد شخصیتها و جبههای که به آن تعلق دارند، ثابت میماند و در واقع هیچ اتفاق تازهای در طول فیلم نمیافتد تا به صحنه آخر میرسیم که در آن قهرمان اصلی به شکل نامنتظرهای عوض میشود. صحنه نبرد آخر هم به سبک و سیاقی سادهانگارانه بر پا میشود و به پایان میرسد؛ بیآن که تماشاگر فرصت همذاتپنداری و درک بهتر شخصیتها را داشته باشد.
به همین دلیل است که این فیلم پرخرج ۱۱۵ میلیون دلاری (به اضافه ۳۰ میلیون دلار خرج تبلیغات) در اولین هفته نمایش با فروش غمانگیز ۱۶/۵ میلیون دلاری روبهرو شد. منتقدان هم کمترین استقبال ممکن را از فیلم داشتهاند و آن را در رده بدترینهای امسال قرار دادهاند. از این رو از همین حالا که هنوز چند ماهی به پایان سال باقی مانده، همه عنوان «بزرگترین شکست سال» را برای این فیلم در نظر گرفتهاند.