هشتاد و یکمین دوره جشنواره جهانی فیلم ونیز با یک فیلم شگفتانگیز افتتاح شد: «بیتلجوس، بیتلجوس» که نوید بازگشت تیم برتون به دوران طلاییاش را میدهد.
برتون که انبوهی شاهکار در دهه ۸۰ و ۹۰ میلادی در کارنامهاش به ثبت رسانده (از «ادوارد دست قیچی» تا «بازگشت بتمن»)، در نزدیک به سه دهه اخیر به نوعی مغلوب استودیوها و هالیوود شده بود اما «بیتلجوس، بیتلجوس» که در واقع ادامه یکی از فیلمهای تحسین شده دهه هشتادش است («بیتلجوس» محصول ۱۹۸۸)، فیلمی کاملا شخصی است که با دنیا و سبک و سیاق خاص برتون -و بدون توجه به الگوهای هالیوودی و استودیویی- ساخته شده و شاید به همین دلیل بهترین فیلم سازندهاش در سه دهه اخیر را رقم میزند.
برتون در این فیلم به تماشاگرش باج نمیدهد. دنیایی دیوانهوار بنا میکند که ربطی به هیچ فیلمساز دیگری ندارد و به طور مستقیم بیانگر جهان تلخ و پیچیده خودش است که از دوران کودکی (از تنهاییهای ممتد و پناه بردنش به تخیل در شهر کوچک بربنک کالیفرنیا، جایی که کودکی سختی را پشت سر گذاشت) شکل گرفته و تا امروز ادامه داشته است؛ با انبوهی موجودات عجیب و غریب و ترسناک، باور به ماوراء الطبیعه، انسانهای بدون سر، دست و پای جدا شده و در نهایت جهان تکاندهندهای که به شکل ویژهای با دنیای کمدی میآمیزد و ترکیب غریبی خلق میکند که در آن تماشاگر هم میترسد، هم میخندد و هم همراه میشود با روایتی که به شکل عادی غیر قابل باور به نظر میرسد.
اما هنر برتون در توانایی خارقالعادهاش در خلق بصری جهان ذهنیاش نمود مییابد. جهان ذهنیای که روی کاغذ و مجسمههایش هم دیده میشود (از جمله در نمایشگاه کاملی از آثار او در پراگ که هنوز برپاست) و حالا به شکلی قویتر و جذابتر شاهد ترجمان سینمایی آن هستیم.
به این دلیل عجیب نیست که معشوقش، مونیکا بلوچی، از دل تاریخ با لباسی سیاه بیرون میآید با صحنهای فراموش نشدنی: تکههای مختلف بدن او که هر کدام در یک جعبه جداگانه هستند، به راه میافتند و به هم میرسند و او خودش تکههای مختلف بدنش را به هم منگنه میکند!
اما برتون برخلاف غالب داستانهای جن و پری، مفهوم خیر و شر مطلق را زیر سوال میکشد و به هر کدام از شخصیتها -از جمله آنها که به جهان دیگری تعلق دارند- جلوههایی از خوبی و بدی در کنار جذابیت و حماقت میبخشد و به نتیجه حیرتانگیزی میرسد.
فیلم در دو جهان در جریان است: جهان واقعی ما و جهان پس از مرگ که رفتهرفته این دو جهان با هم یکی میشود.
«بیتلجوس، بیتلجوس» با تمسخر کردن باور به جهانی دیگر آغاز میشود اما آسترید، دختر نوجوانی که مهمترین مخالف باورهای مادرش (لیدیا) است، ناخواسته به جهان پس از مرگ سفر میکند.
از این رو فیلم اسطورههای یونانی را به کمک میگیرد و داستان سفر به جهان پس از مرگ (مثلا اورفه) را با فانتزی جهان کودکانه آسترید/یعنی خود برتون میآمیزد و دست تماشاگرش را میگیرد تا همراه او به جهان پس از مرگ سفر کند.
در نتیجه اهمیتی ندارد که تماشاگر اصلا و اساسا به جهان پس از مرگ و ارواح اعتقادی دارد یا نه. برتون این قدرت را دارد که از تخیلیترین شخصیتها و اتفاقات، واقعیترینهایشان را شکل دهد و تماشاگر خواهناخواه در دو ساعت تماشای فیلم همه این اتفاقات ماوراءالطبیعه را باور میکند و با آن همراه میشود.
فیلم از گزافهگویی پرهیز دارد و هیچ نما و سکانس اضافهای ندارد. همه چیز به غایت حسابشده و درست پیش میرود و حرکت از جهان واقعی به جهان پس از مرگ به قدری ملموس و لطیف رخ میدهد که به نظر میرسد شخصیتها گریز و گزیری از آن ندارند.
در عین حال که فیلم هجویهای بر سینمای وحشت است (و اصلا درباره سینماست که یکی از مهمترین مایههای آثار برتون را شکل میدهد)، به شدت پایبند است به واقعیت. به یک معنی فیلم در جهان خودش داستان بسیار واقعیای را روایت میکند و از ما میخواهد که باورش کنیم. این داستان که در جهان خارج از فیلم ممکن است غیرقابل باورترین داستان جهان به نظر برسد، با تمهیدات ویژه برتون و توانایی فیلمسازیاش، داستانی «رئالیستی» به نظر میرسد در حالی که با وقایعی به غایت سوررئال طرف هستیم که نسبتی با واقعیت ندارد.
نقطه قوت فیلم از همین جا نشأت میگیرد؛ این که برتون در نقبی به درون دنیای ذهنی پیچیدهاش -که گاه تلخ و سیاه هم به نظر میرسد- راهکاری برای گریز از آن مییابد: جایی که میتواند تمام نقطههای سیاه ذهنش -از کودکی تا به امروز- را با زبانی شاد و سرزنده (تا آنجا که همه در کنار قطار یک طرفه مرگ در حال رقص و شادی هستند) با مخاطبش قسمت کند و ابایی نداشته باشد که برای برخی تلخ یا نامفهوم به نظر برسد؛ چیزی که برتون را برای دههها از دنیای شخصیاش دور کرده بود و چه حیف.